یادم باشد دهه هفتادیها را، دهه هشتادیها را و دهه نودیها که از بهار امسال آغاز خواهند شد را قضاوت نکنم...
سه سال پیش بود، در همین وبلاگستان خودمان. دهه شصتیها را نقد میکردند و دهه «شستی» میخواندنشان. از بیهویتی دهه شستیها میگفتند و از بیآرمانیشان. ازینکه باریبههرجهتاند. خدایگان و غول و قهرمان ندارند و علیموتوری و چهگوارا و فیدلکاسترو را نمیشناسند.
راست میگفتند. ما اینطور آدمهایی بودیم، هستیم. خودم را میگویم. در زندگیام اسطورهای ندارم. به جز مادرم کسی قهرمانام نیست. خودِ پارسال پیرارسالام را اگر بیاورید جلویم بنشانید ممکن است نشناسماش. سالی دو سه بار دیدگاههایم عوض میشوند، علایق و سلایقام هم. به هیچ کدامشان نچسبیدهام و روی هیچکدام اصرار و پافشاری ندارم. هرجا عیب کنند ولشان میکنم و میروم، شانه بالا میاندازم و میگویم خب.
بعد ارجاعمان میدادند به فیلمهای کیمیایی و فرمانآرا. که دههشصتیهای سناریوهاشان بیقید بودند و یلخی و یواش. دهه بیستی نبودند که تیزی بکشند و برای رفیق جان بدهند و دهه سی-چهلی نبودند که جبهه بروند و دهه پنجاهی هم نبودند که طعم کمیته و بمبباران و موشکباران را چشیده باشند. دهه شصتی بودند و همه چیز را به مسخره میگرفتند.
سه سال پیش در سکوت میآمدم، مضمحل کردن دهه شصتیها را میخواندم و میرفتم. امروز عشقام کشیده جواب بدهم. دهه شصتی کینهای بدجنسای که منام، صبر کردم تا امروز برسد. به اوین سری بزنید. دستهدسته دهه شصتی دربند دارد. به باغفردوس کرمانشاه سربزنید. به قطعهی دویستوپنجاهوهفت بهشتزهرا سربزنید. گوشتاگوش دهه شصتی خوابیده است. از متولد شصت هست تا متولد شصتونه. چه جورش را میخواهید؟ همه قلماش را داریم. خوشگل و خندان و رقصان داریم. بلند بالا و چشمابرومشکی داریم. تنبورنواز داریم. دانشجو داریم. دیپلمه داریم. کارگر هم داریم. تا خرداد هشتادوهشت همه زنده بودهاند. بعد یکی یکی مردهاند. دانه به دانه. گلوله خوردهاند یا چاقو و باتوم نمیدانم. فقط میدانم یک روز به خیابان رفتهاند و هرگز برنگشتهاند. میدانم وصیتنامه در جیبشان نگذاشته بودند و پلاک بر گردنشان نینداخته بودند. گفتم که، از نسل بیآرمانها بودهاند. برای مردن نرفته بودند، برای زندگی کردن رفته بودند. همین است که عوض ِ وصیتنامه صفحهی فیسبوک میماند ازشان.
آخ. آخ همنسلی عزیز بیادعای من. که عوض چهگوارا و فیدلکاسترو، هوادار دیویدبکهام بودی و باباشاه و لولکوبولک. از دیشب نشستهام صفحهی فیسبوکات را ورق میزنم. گریه امانام نمیدهد..
سه سال پیش بود، در همین وبلاگستان خودمان. دهه شصتیها را نقد میکردند و دهه «شستی» میخواندنشان. از بیهویتی دهه شستیها میگفتند و از بیآرمانیشان. ازینکه باریبههرجهتاند. خدایگان و غول و قهرمان ندارند و علیموتوری و چهگوارا و فیدلکاسترو را نمیشناسند.
راست میگفتند. ما اینطور آدمهایی بودیم، هستیم. خودم را میگویم. در زندگیام اسطورهای ندارم. به جز مادرم کسی قهرمانام نیست. خودِ پارسال پیرارسالام را اگر بیاورید جلویم بنشانید ممکن است نشناسماش. سالی دو سه بار دیدگاههایم عوض میشوند، علایق و سلایقام هم. به هیچ کدامشان نچسبیدهام و روی هیچکدام اصرار و پافشاری ندارم. هرجا عیب کنند ولشان میکنم و میروم، شانه بالا میاندازم و میگویم خب.
بعد ارجاعمان میدادند به فیلمهای کیمیایی و فرمانآرا. که دههشصتیهای سناریوهاشان بیقید بودند و یلخی و یواش. دهه بیستی نبودند که تیزی بکشند و برای رفیق جان بدهند و دهه سی-چهلی نبودند که جبهه بروند و دهه پنجاهی هم نبودند که طعم کمیته و بمبباران و موشکباران را چشیده باشند. دهه شصتی بودند و همه چیز را به مسخره میگرفتند.
سه سال پیش در سکوت میآمدم، مضمحل کردن دهه شصتیها را میخواندم و میرفتم. امروز عشقام کشیده جواب بدهم. دهه شصتی کینهای بدجنسای که منام، صبر کردم تا امروز برسد. به اوین سری بزنید. دستهدسته دهه شصتی دربند دارد. به باغفردوس کرمانشاه سربزنید. به قطعهی دویستوپنجاهوهفت بهشتزهرا سربزنید. گوشتاگوش دهه شصتی خوابیده است. از متولد شصت هست تا متولد شصتونه. چه جورش را میخواهید؟ همه قلماش را داریم. خوشگل و خندان و رقصان داریم. بلند بالا و چشمابرومشکی داریم. تنبورنواز داریم. دانشجو داریم. دیپلمه داریم. کارگر هم داریم. تا خرداد هشتادوهشت همه زنده بودهاند. بعد یکی یکی مردهاند. دانه به دانه. گلوله خوردهاند یا چاقو و باتوم نمیدانم. فقط میدانم یک روز به خیابان رفتهاند و هرگز برنگشتهاند. میدانم وصیتنامه در جیبشان نگذاشته بودند و پلاک بر گردنشان نینداخته بودند. گفتم که، از نسل بیآرمانها بودهاند. برای مردن نرفته بودند، برای زندگی کردن رفته بودند. همین است که عوض ِ وصیتنامه صفحهی فیسبوک میماند ازشان.
آخ. آخ همنسلی عزیز بیادعای من. که عوض چهگوارا و فیدلکاسترو، هوادار دیویدبکهام بودی و باباشاه و لولکوبولک. از دیشب نشستهام صفحهی فیسبوکات را ورق میزنم. گریه امانام نمیدهد..