روزآنلاین: با گذشت دو سال از اعدام فرزاد کمانگر و چهار زندانی سیاسی دیگر در زندان اوین، هنوز روایات و ناگفتههای بسیاری در خصوص نحوه اعدام و آخرین روزهای زندگی آنها وجود دارد. کاملا مشخص نیست پیش از اعدام در زندان اوین بر این پنج نفر چه گذشته است؟ زندگی آنها در دوران زندان چگونه بوده و به چه فعالیتهای مشغول بودهاند؟
چند هفته بعد از اعدام این افراد عکسی از فرزاد کمانگر، علی حیدریان و چند نفر دیگر که آنها را با پوشش لباس ورزشی در حیاط زندان اوین نشان میداد منتشر شد. یکی از آن چند نفر، آرش علایی، پزشک ایرانی فعال در زمینه مبارزه با بیماری ایدز در ایران است که در عکس کنار فرزاد کمانگر نشسته است. این عکس در نشریه "آوای اوین" به چاپ رسیده است؛ نشریهای که به گفته آرش علایی شاید اولین تجربه روزنامه نگاری در زندانهای جمهوری اسلامی است.
آرش و کامیار علایی، دو پزشک فعال در زمینه مقابله با گسترش بیماری ایدز، در تابستان سال ۱۳۸۷ (۲۰۰۸) در ایران بازداشت و چند ماه بعد به اتهام توطئه برای براندازی رژِیم جمهوری اسلامی محاکمه شدند. آنها در زمان زندان با فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی روزهای زیادی را در بندهای عمومی، ۲۰۹ و ۳۵۰ گذراندهاند.
در دومین سالگرد اعدام پنج زندانی سیاسی در سال ۱۳۸۹، سراغ بردران علایی رفته و سوالاتی را در خصوص ناگفتههای زندگی فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی در زندان اوین مطرح کردهایم. آرش علایی به این سوالات پاسخ داده است.
فرزاد کمانگر، معلم، نویسنده و فعال مدنی کُرد، به همراه چهار زندانی عقیدتی دیگر در ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۹ بدون اطلاع و حضور خانواده و وکلا در زندان مرکزی اوین اعدام شدند.
شما مدتی با فرزاد و دو تن دیگر اعدام شدههای ۱۹ اردیبهشت هم بندی بودید. در مورد شب قبل از اعدام فرزاد چه میدانید؟
متاسفانه شبی که فرزاد و بقیه اعدام شدند ما به صورت موقت به یک زندان دیگر در شهرستان منتقل شده بودیم. جابه جایی در زندانها امری رایج بود. فرزاد قبل از اعدام، در بند ۳۵۰ اوین زندانی بود. زمانی که ما به ۳۵۰ برگشتیم نقل کردند که آنها قبل از اجرای حکم به سلول انفرادی منتقل شده بودند و از آنجا که بارها به انفرادی منتقل شده بودند، کسی پیش بینی اجرای حکم را نداشته است. من و برادرم کامیار با علی، فرزاد و فرهاد مدت زیادی هم بند بودیم. چه در سلول و چه در بند عمومی. این مساله همیشه بسیار تاثیر گذار و چە بسا شکنجه آور بود که یک زندانی محکوم به اعدام در خصوص زمان دقیق اجرای حکمش دچار بلاتکلیفی باشد. هر از چند گاهی فرزاد و بقیه را به انفرادی منتقل میکردند، یا به رجایی شهر و دیگر زندانها. جابه جاییهای هر از چند گاهی، برای همه به ویژه ما به شدت نگران کننده بود. مدام این سوال برایمان پیش میآمد که آیا آنها را برای اجرای حکم میبرند یا نه. از طرف دیگر بازجوها دائما به بچهها میگفتند که حکم شما اجرا نخواهد شد اما لغو حکم نیاز به پروسه زمانی و مقررات اداری دارد. آنها در تمام دوران حبس در چنین فضایی زندگی کردند تا اینکه یک شب رفتند و دیگر برنگشتند. این رفتار به نظر من مصداق بارز شکنجه مضاعف بر این دوستان عزیز بود.
شما میگویید که حدود یک سال با اعدام شدگان ۱۹ اردیبهشت هم بند بودید. در شرایطی که توصیف کردید، چقدر خود آنها برای اجرای حکم آماده بودند؟ نگاه خودشان چه بود؟
یک جا هست انسان میگوید مرتکب اقدامی شده و خودش را برای هزینه آن حاضر میکند. من میدانم اتو داغ هست و با این وجود به آن دست میزنم، بنابراین خودم را برای هزینه ناشی از سوختگی حاضر کردهام. اما فرزاد، شیرین و فرهاد و مهدی مرتکب گناهی نشده بودند که خود را برای هزینه و پی آمدهایش آماده کنند. چه جرمی مرتکب شده بودند که مجازات آن اعدام باشد؟ این موضوع مدام یکی از دغدغه های هم بندیها بود. به ویژه که هیچ مستندی در خصوص اتهامات آنها وجود نداشت. این تنها حرف من نیست، همه همین را میگفتند. با این توصیف آنها اصولا در فکر این نبودند که چرا باید اعدام شوند. نکته بعدی هم شجاعت فرزاد و فرهاد و علی بود که مشابهش را هیچ جا نمیتوان دید. حقیقتا میتوان گفت که این سه نفر با آن شجاعت ستودنیشان در زندان اسطوره بودند. هیچ وقت نگران اجرای حکم نبودند. پس ما باید در دو ساحت این موضوع را بررسی کنیم. یک اینکه آیا این دوستان انتظار چنین حکمی را داشتند؟ خیر. دوم نگران اجرای حکم بودند که آن هم مسلما خیر. در تمام مدتی که ما با آنها هم بند بودیم، یک روحیه مثال زدنی داشتند. حس خوبی که مدام به بقیه هم منتقل میکردند. بسیار فعال بودند داخل زندان و همیشه حاضر بودند به همه کمک کنند. چه در ۲۰۹ چه در ۳۵۰ و چه در دیگر بندهای عمومی
واکنش آنها به اتهامات مطرح شده از سوی دستگاه قضایی چه بود؟
به عنوان یک همبندی و فراتر از آن به عنوان دوست فرزاد و علی و فرهاد میتوانم بگویم که آنها جز این هدف که به مردمشان کمک کنند، جز اینکه صدای افرادی باشند که صدایشان به گوش کسی نمیرسد مرتکب جرم دیگری نشده بودند. فرزاد معلمی بود که میخواست تجارب علمیاش را به دانش آموزانش منتقل کند، علی نمونه یک آدم کشاورز سخت کوش و انساندوست بود که جز خدمت به کشاورزی منطقه و کشور و ایجاد یک رفاه حداقلی برای خانوادهاش و دیگران دغدغهای دیگر نداشت. فرهاد نیز یک متخصص کشاورزی در منطقه بود. آنها جز این ویژگی های ساده و به غایت انساندوستانه، چیز دیگری نبودند. حال اگر دستگاه قضایی سناریوهای توهمی درست میکند موضوع دیگری است. آنها میتوانند از کاه کوه بسازند. چه مستندی برای این ادعاها وجود داشت؟ دو مرتبه میگویم هیچ سندی دال بر اینکه این دوستان عزیز بر خلاف امنیت ملی یا بر خلاف امنیت و آسایش انسانی عمل کرده باشند وجود نداشت. آنها جز اینکه میخواستند صدای فراموش شدگان و محروم شدگان جامعه خود باشند دغدغه دیگری نداشتند. این نه تنها اعتقاد من که دوست آنها بودم، بلکه نظر تمام همبندیهای این عزیزان از زندانی سیاسی تا زندانیان جرایم کیفری در دوران زندانشان بود. جز نیکی و محبت و همیاری و کمک به دیگران، روایت دیگری از این دوستان را در زندان از کسی نخواهید شنید.
میگویید که این افراد از دوستان شما در زندان بودند. آیا از برخوردهای بازجوها و مسولان زندان و دستگاه قضایی به شما چیزی هم میگفتند؟
بارها. فرزاد در دورههای مختلف مورد آزار و اذیت و شکنجه شدید قرار داشت. تمام مدت برای اعتراف به آنچه بازجوها می خواستند تحت فشار بود. به او شوک الکتریکی زده و فک و دندانهایش را شکسته بودند. شکنجههایی که منجر به واکنشهای غیر ارادی شده بود. در مورد علی حیدریان هم همینطور. بارها مورد شکنجههای شدید فیزیکی و روحی قرار گرفته بود. سنگینترین شکنجه برای هر سه این عزیزان اما بلاتکلیفی دوران بعد از صدور حکم بود. در تمام مدت آنها میان خبر اجرای حکم و آزادی معلق بودند. این موضوع حتی برای ما هم شکنجه شده بود.
نامههایی که فرزاد از داخل زندان منتشر میکرد تاثیرات زیادی بر مخاطبان خارج از زندان داشت. خود فرزاد چقدر از این موضوع اطلاع داشت؟
کسی مانند فرزاد با آن قلم توانا و نثر شیوا و لحن لطیف برای بازتاب و انعکاس نمینوشت. او از دلش مینوشت. برای همین موج تاثیراتی که ایجاد کرد شاید نه تنها برای خود او برای هیچکس قابل انتظار نبود. او از جایگاه یک معلم مهربان برای دانش آموزانش مینوشت و موقعی که متوجه میشد نامهها به مقصد میرسند دو چندان انرژی میگرفت. مردمی که او با کلمات ساده برایشان از آینده و امیدها مینوشت، نوشتههایش را درک میکردند. فرزاد پاسخش را از جامعه گرفت. او اما فراتر از تمام اینها یک انساندوست واقعی بود. در همان زمان که هم بند ما بود یک روز آمد و به ما گفت هر چند اینها مشخص نیست با من چه میخواهند بکنند، اما اگر در نهایت اعدام شدم، دوست دارم اعضای بدنم را هدیه کنم به کسانی که نیازمند پیوند اعضا هستند. منش بسیار بزرگی است وقتی انسان به این نتیجه برسد که اعضای بدنش را هدیه کند بدون آنکه بداند آن شخص از چه نژاد و مذهب و رنگی است و چه اعتقادی دارد. فرزاد با تمام وجودش میخواست به همنوعان خود کمک کند. او یک اسطوره دوست داشتنی و فراموش نشدنی برای همه ما بود.
به نوع دوستی فرزاد اشاره میکنید. خیلیها میگویند که نامههای او تاثیر چشمگیری بر نزدیکی ملتهای مختلف ایران و بویژه بر نگاه مردم به جامعه کردستان گذاشت. این تجربه در زندان چگونه بود؟
سه نفری که با من هم بند بودند هر سه تاثیر به سزایی در زدودن این نگاه داشتند. تصور رایجی از کردستان وجود دارد که شخصا نمیدانم منشا آن کجاست. اما همیشه این تصور از کردها وجود داشت که آنها سر میبُرند. وقتی که با آنها آشنا میشوی میبینی که چقدر این ذهنیت غیر واقعی بوده است. کردها میگویند ما هم مثل شماییم، زبانمان فرق میکند، شما در نقطهای زندگی میکنید ما در جایی دیگر. ما شبیه هم هستیم اما موسیقی و رقصمان جداست. فرزاد، علی و فرهاد در عمل نشان دادند که مردم کردستان خصومتی با بقیه ندارند. حرف آنها این است: ما را هم مثل بقیه ببنید. دسترسی به امکانات را برای همه یکسان کنید. این نگاه و رفتار، همدلی زیادی بین اقلیتهای مختلف در زندان ایجاد کرد.
گفته شده که شما، فرزاد و چند نفر دیگر در زندان نشریهای درآوردهاید به نام «آوای اوین». عکسی هم از شما و فرزاد منتشر شده که گویا برگرفته از همان نشریه است. در مورد این نشریه بگویید.
این اولین بار است که میخواهم از این موضوع صحبت کنم. تا قبل از دورانی که ما زندان بودیم، زندانیهای سیاسی ارتباطشان با دیگر زندانیها تقریبا قطع بود. بند عمومی این امکان را به ما داد که در کنار زندانیان جرایم کیفری هم حضور داشته باشیم. حتی در بند ۳۵۰ که ویژه زندانیان سیاسی است، ارتباطات خارج از تفکرات سیاسی قطع بود. ما با فرزاد و چند نفر دیگر گروهی تشکیل دادیم. به مسائل فرهنگی و آموزشی داخل زندان فکر می کردیم. ایدههایمان را با مسولین فرهنگی زندان مطرح کردیم. توضیح دادیم که شاید دیدگاه و تفکر ما با شما فرق داشته باشد یا حتی در پارهای موارد به هم نزدیک باشد، اما شما اجازه بدهید ما تجربیات خودمان را با بقیه به اشتراک بگذاریم. من و کامیار پزشک هستیم در دانشگاه تدریس کرده ایم، فرزاد معلم است، سه نفر دیگر هم ورزشکار بودند و خیلیهای دیگر که در زمینههای مختلف تجارب و دانستههای قابل انتقالی داشتند. از آنها خواستیم که به ما اجازه دهند به سطح فرهنگی، آموزشی بند عمومی زندان کمک کنیم. خوشبتخانه با درخواست ما موافقت شد و ما توانستیم یک نشریه داخلی به نام "آوای اوین" منتشر کنیم که در برگیرنده موارد فوق بود. بسیاری از زندانیان سیاسی در این نشریه نوشتند. شاید این اولین بار در تاریخ معاصر ایران بود که امکان چاپ یک نشریه به زندانیان داده میشد. نشریه لباب لب بود از مقالات مختلف. چندین مقاله فرزاد آنجا چاپ شد. ما در مورد مسائل پزشکی نوشتیم. نشریه را حتی خودمان چاپ و توزیع میکردیم. متاسفانه بعد از مدتی این نشریە به دلایل نامعلوم توقیف شد.
بر گردیم به شب اعدام. شما چطور متوجه اجرای حکم شدید؟
ما آن زمان در زندان قم بودیم و بعدها به ۳۵۰ برگشتیم. ارتباطات، محدود به تماسهای تلفنی و ملاقاتهای حضوری بود. در یکی از ملاقاتها بود که متوجه اجرای حکم شدیم. باورنکردنی بود برایمان. سرانجام فرزاد و بقیه در کمال قساوت اعدام شدند. مدتهای مدیدی به فرزاد و خانوادهاش وعده آزادی داده بودند. برای همین از شنیدن خبر شوکه شدیم. تا الان هم سوالهایی در ذهنمان هست که پاسخی برایشان وجود ندارد. چطور میتوان چند شخص خوش فکر و انساندوستی را که برای جامعهشان مفید بودند به راحتی و در چند لحظه اعدام کرد؟ چه کسی میتواند جانشین این پنج تن شوند؟ چه کسی میتواند به جای فرزاد در روستاهای کامیارن تدریس کند؟ چه کسی میتواند جای پد را برای بچههای فرهاد وکیلی پر کند؟ چه کسی میتواند به جای شیرین علم هولی باشد و به دخترهای روستایش نشان دهد که چگونه تواناییهایشان را ارتقاء دهند؟
موقع بازگشت به بند ۳۵۰ سایر هم بندی ها در مورد آن شب چه گفتند؟
در آخرین هفتههای قبل از اعدام فرهاد وکیلی به اصطلاح "وکیل بند" بند ۳۵۰ زندان اوین شده بود. آنهایی که زندانی سیاسی بوده اند میدانند که پذیرفتن این مسولیت و ایجاد تفاهم، موازنه و همبستگی بین انسانها با عقاید مختلف چقدر دشوار است. فرهاد وکیلی اما به نحو شایستهای از عهده این مسولیت برآمده بود.همه به نیکی از این سه نفر یاد می کردند
چند هفته بعد از اعدام این افراد عکسی از فرزاد کمانگر، علی حیدریان و چند نفر دیگر که آنها را با پوشش لباس ورزشی در حیاط زندان اوین نشان میداد منتشر شد. یکی از آن چند نفر، آرش علایی، پزشک ایرانی فعال در زمینه مبارزه با بیماری ایدز در ایران است که در عکس کنار فرزاد کمانگر نشسته است. این عکس در نشریه "آوای اوین" به چاپ رسیده است؛ نشریهای که به گفته آرش علایی شاید اولین تجربه روزنامه نگاری در زندانهای جمهوری اسلامی است.
آرش و کامیار علایی، دو پزشک فعال در زمینه مقابله با گسترش بیماری ایدز، در تابستان سال ۱۳۸۷ (۲۰۰۸) در ایران بازداشت و چند ماه بعد به اتهام توطئه برای براندازی رژِیم جمهوری اسلامی محاکمه شدند. آنها در زمان زندان با فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی روزهای زیادی را در بندهای عمومی، ۲۰۹ و ۳۵۰ گذراندهاند.
در دومین سالگرد اعدام پنج زندانی سیاسی در سال ۱۳۸۹، سراغ بردران علایی رفته و سوالاتی را در خصوص ناگفتههای زندگی فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی در زندان اوین مطرح کردهایم. آرش علایی به این سوالات پاسخ داده است.
فرزاد کمانگر، معلم، نویسنده و فعال مدنی کُرد، به همراه چهار زندانی عقیدتی دیگر در ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۸۹ بدون اطلاع و حضور خانواده و وکلا در زندان مرکزی اوین اعدام شدند.
شما مدتی با فرزاد و دو تن دیگر اعدام شدههای ۱۹ اردیبهشت هم بندی بودید. در مورد شب قبل از اعدام فرزاد چه میدانید؟
متاسفانه شبی که فرزاد و بقیه اعدام شدند ما به صورت موقت به یک زندان دیگر در شهرستان منتقل شده بودیم. جابه جایی در زندانها امری رایج بود. فرزاد قبل از اعدام، در بند ۳۵۰ اوین زندانی بود. زمانی که ما به ۳۵۰ برگشتیم نقل کردند که آنها قبل از اجرای حکم به سلول انفرادی منتقل شده بودند و از آنجا که بارها به انفرادی منتقل شده بودند، کسی پیش بینی اجرای حکم را نداشته است. من و برادرم کامیار با علی، فرزاد و فرهاد مدت زیادی هم بند بودیم. چه در سلول و چه در بند عمومی. این مساله همیشه بسیار تاثیر گذار و چە بسا شکنجه آور بود که یک زندانی محکوم به اعدام در خصوص زمان دقیق اجرای حکمش دچار بلاتکلیفی باشد. هر از چند گاهی فرزاد و بقیه را به انفرادی منتقل میکردند، یا به رجایی شهر و دیگر زندانها. جابه جاییهای هر از چند گاهی، برای همه به ویژه ما به شدت نگران کننده بود. مدام این سوال برایمان پیش میآمد که آیا آنها را برای اجرای حکم میبرند یا نه. از طرف دیگر بازجوها دائما به بچهها میگفتند که حکم شما اجرا نخواهد شد اما لغو حکم نیاز به پروسه زمانی و مقررات اداری دارد. آنها در تمام دوران حبس در چنین فضایی زندگی کردند تا اینکه یک شب رفتند و دیگر برنگشتند. این رفتار به نظر من مصداق بارز شکنجه مضاعف بر این دوستان عزیز بود.
شما میگویید که حدود یک سال با اعدام شدگان ۱۹ اردیبهشت هم بند بودید. در شرایطی که توصیف کردید، چقدر خود آنها برای اجرای حکم آماده بودند؟ نگاه خودشان چه بود؟
یک جا هست انسان میگوید مرتکب اقدامی شده و خودش را برای هزینه آن حاضر میکند. من میدانم اتو داغ هست و با این وجود به آن دست میزنم، بنابراین خودم را برای هزینه ناشی از سوختگی حاضر کردهام. اما فرزاد، شیرین و فرهاد و مهدی مرتکب گناهی نشده بودند که خود را برای هزینه و پی آمدهایش آماده کنند. چه جرمی مرتکب شده بودند که مجازات آن اعدام باشد؟ این موضوع مدام یکی از دغدغه های هم بندیها بود. به ویژه که هیچ مستندی در خصوص اتهامات آنها وجود نداشت. این تنها حرف من نیست، همه همین را میگفتند. با این توصیف آنها اصولا در فکر این نبودند که چرا باید اعدام شوند. نکته بعدی هم شجاعت فرزاد و فرهاد و علی بود که مشابهش را هیچ جا نمیتوان دید. حقیقتا میتوان گفت که این سه نفر با آن شجاعت ستودنیشان در زندان اسطوره بودند. هیچ وقت نگران اجرای حکم نبودند. پس ما باید در دو ساحت این موضوع را بررسی کنیم. یک اینکه آیا این دوستان انتظار چنین حکمی را داشتند؟ خیر. دوم نگران اجرای حکم بودند که آن هم مسلما خیر. در تمام مدتی که ما با آنها هم بند بودیم، یک روحیه مثال زدنی داشتند. حس خوبی که مدام به بقیه هم منتقل میکردند. بسیار فعال بودند داخل زندان و همیشه حاضر بودند به همه کمک کنند. چه در ۲۰۹ چه در ۳۵۰ و چه در دیگر بندهای عمومی
واکنش آنها به اتهامات مطرح شده از سوی دستگاه قضایی چه بود؟
به عنوان یک همبندی و فراتر از آن به عنوان دوست فرزاد و علی و فرهاد میتوانم بگویم که آنها جز این هدف که به مردمشان کمک کنند، جز اینکه صدای افرادی باشند که صدایشان به گوش کسی نمیرسد مرتکب جرم دیگری نشده بودند. فرزاد معلمی بود که میخواست تجارب علمیاش را به دانش آموزانش منتقل کند، علی نمونه یک آدم کشاورز سخت کوش و انساندوست بود که جز خدمت به کشاورزی منطقه و کشور و ایجاد یک رفاه حداقلی برای خانوادهاش و دیگران دغدغهای دیگر نداشت. فرهاد نیز یک متخصص کشاورزی در منطقه بود. آنها جز این ویژگی های ساده و به غایت انساندوستانه، چیز دیگری نبودند. حال اگر دستگاه قضایی سناریوهای توهمی درست میکند موضوع دیگری است. آنها میتوانند از کاه کوه بسازند. چه مستندی برای این ادعاها وجود داشت؟ دو مرتبه میگویم هیچ سندی دال بر اینکه این دوستان عزیز بر خلاف امنیت ملی یا بر خلاف امنیت و آسایش انسانی عمل کرده باشند وجود نداشت. آنها جز اینکه میخواستند صدای فراموش شدگان و محروم شدگان جامعه خود باشند دغدغه دیگری نداشتند. این نه تنها اعتقاد من که دوست آنها بودم، بلکه نظر تمام همبندیهای این عزیزان از زندانی سیاسی تا زندانیان جرایم کیفری در دوران زندانشان بود. جز نیکی و محبت و همیاری و کمک به دیگران، روایت دیگری از این دوستان را در زندان از کسی نخواهید شنید.
میگویید که این افراد از دوستان شما در زندان بودند. آیا از برخوردهای بازجوها و مسولان زندان و دستگاه قضایی به شما چیزی هم میگفتند؟
بارها. فرزاد در دورههای مختلف مورد آزار و اذیت و شکنجه شدید قرار داشت. تمام مدت برای اعتراف به آنچه بازجوها می خواستند تحت فشار بود. به او شوک الکتریکی زده و فک و دندانهایش را شکسته بودند. شکنجههایی که منجر به واکنشهای غیر ارادی شده بود. در مورد علی حیدریان هم همینطور. بارها مورد شکنجههای شدید فیزیکی و روحی قرار گرفته بود. سنگینترین شکنجه برای هر سه این عزیزان اما بلاتکلیفی دوران بعد از صدور حکم بود. در تمام مدت آنها میان خبر اجرای حکم و آزادی معلق بودند. این موضوع حتی برای ما هم شکنجه شده بود.
نامههایی که فرزاد از داخل زندان منتشر میکرد تاثیرات زیادی بر مخاطبان خارج از زندان داشت. خود فرزاد چقدر از این موضوع اطلاع داشت؟
کسی مانند فرزاد با آن قلم توانا و نثر شیوا و لحن لطیف برای بازتاب و انعکاس نمینوشت. او از دلش مینوشت. برای همین موج تاثیراتی که ایجاد کرد شاید نه تنها برای خود او برای هیچکس قابل انتظار نبود. او از جایگاه یک معلم مهربان برای دانش آموزانش مینوشت و موقعی که متوجه میشد نامهها به مقصد میرسند دو چندان انرژی میگرفت. مردمی که او با کلمات ساده برایشان از آینده و امیدها مینوشت، نوشتههایش را درک میکردند. فرزاد پاسخش را از جامعه گرفت. او اما فراتر از تمام اینها یک انساندوست واقعی بود. در همان زمان که هم بند ما بود یک روز آمد و به ما گفت هر چند اینها مشخص نیست با من چه میخواهند بکنند، اما اگر در نهایت اعدام شدم، دوست دارم اعضای بدنم را هدیه کنم به کسانی که نیازمند پیوند اعضا هستند. منش بسیار بزرگی است وقتی انسان به این نتیجه برسد که اعضای بدنش را هدیه کند بدون آنکه بداند آن شخص از چه نژاد و مذهب و رنگی است و چه اعتقادی دارد. فرزاد با تمام وجودش میخواست به همنوعان خود کمک کند. او یک اسطوره دوست داشتنی و فراموش نشدنی برای همه ما بود.
به نوع دوستی فرزاد اشاره میکنید. خیلیها میگویند که نامههای او تاثیر چشمگیری بر نزدیکی ملتهای مختلف ایران و بویژه بر نگاه مردم به جامعه کردستان گذاشت. این تجربه در زندان چگونه بود؟
سه نفری که با من هم بند بودند هر سه تاثیر به سزایی در زدودن این نگاه داشتند. تصور رایجی از کردستان وجود دارد که شخصا نمیدانم منشا آن کجاست. اما همیشه این تصور از کردها وجود داشت که آنها سر میبُرند. وقتی که با آنها آشنا میشوی میبینی که چقدر این ذهنیت غیر واقعی بوده است. کردها میگویند ما هم مثل شماییم، زبانمان فرق میکند، شما در نقطهای زندگی میکنید ما در جایی دیگر. ما شبیه هم هستیم اما موسیقی و رقصمان جداست. فرزاد، علی و فرهاد در عمل نشان دادند که مردم کردستان خصومتی با بقیه ندارند. حرف آنها این است: ما را هم مثل بقیه ببنید. دسترسی به امکانات را برای همه یکسان کنید. این نگاه و رفتار، همدلی زیادی بین اقلیتهای مختلف در زندان ایجاد کرد.
گفته شده که شما، فرزاد و چند نفر دیگر در زندان نشریهای درآوردهاید به نام «آوای اوین». عکسی هم از شما و فرزاد منتشر شده که گویا برگرفته از همان نشریه است. در مورد این نشریه بگویید.
این اولین بار است که میخواهم از این موضوع صحبت کنم. تا قبل از دورانی که ما زندان بودیم، زندانیهای سیاسی ارتباطشان با دیگر زندانیها تقریبا قطع بود. بند عمومی این امکان را به ما داد که در کنار زندانیان جرایم کیفری هم حضور داشته باشیم. حتی در بند ۳۵۰ که ویژه زندانیان سیاسی است، ارتباطات خارج از تفکرات سیاسی قطع بود. ما با فرزاد و چند نفر دیگر گروهی تشکیل دادیم. به مسائل فرهنگی و آموزشی داخل زندان فکر می کردیم. ایدههایمان را با مسولین فرهنگی زندان مطرح کردیم. توضیح دادیم که شاید دیدگاه و تفکر ما با شما فرق داشته باشد یا حتی در پارهای موارد به هم نزدیک باشد، اما شما اجازه بدهید ما تجربیات خودمان را با بقیه به اشتراک بگذاریم. من و کامیار پزشک هستیم در دانشگاه تدریس کرده ایم، فرزاد معلم است، سه نفر دیگر هم ورزشکار بودند و خیلیهای دیگر که در زمینههای مختلف تجارب و دانستههای قابل انتقالی داشتند. از آنها خواستیم که به ما اجازه دهند به سطح فرهنگی، آموزشی بند عمومی زندان کمک کنیم. خوشبتخانه با درخواست ما موافقت شد و ما توانستیم یک نشریه داخلی به نام "آوای اوین" منتشر کنیم که در برگیرنده موارد فوق بود. بسیاری از زندانیان سیاسی در این نشریه نوشتند. شاید این اولین بار در تاریخ معاصر ایران بود که امکان چاپ یک نشریه به زندانیان داده میشد. نشریه لباب لب بود از مقالات مختلف. چندین مقاله فرزاد آنجا چاپ شد. ما در مورد مسائل پزشکی نوشتیم. نشریه را حتی خودمان چاپ و توزیع میکردیم. متاسفانه بعد از مدتی این نشریە به دلایل نامعلوم توقیف شد.
بر گردیم به شب اعدام. شما چطور متوجه اجرای حکم شدید؟
ما آن زمان در زندان قم بودیم و بعدها به ۳۵۰ برگشتیم. ارتباطات، محدود به تماسهای تلفنی و ملاقاتهای حضوری بود. در یکی از ملاقاتها بود که متوجه اجرای حکم شدیم. باورنکردنی بود برایمان. سرانجام فرزاد و بقیه در کمال قساوت اعدام شدند. مدتهای مدیدی به فرزاد و خانوادهاش وعده آزادی داده بودند. برای همین از شنیدن خبر شوکه شدیم. تا الان هم سوالهایی در ذهنمان هست که پاسخی برایشان وجود ندارد. چطور میتوان چند شخص خوش فکر و انساندوستی را که برای جامعهشان مفید بودند به راحتی و در چند لحظه اعدام کرد؟ چه کسی میتواند جانشین این پنج تن شوند؟ چه کسی میتواند به جای فرزاد در روستاهای کامیارن تدریس کند؟ چه کسی میتواند جای پد را برای بچههای فرهاد وکیلی پر کند؟ چه کسی میتواند به جای شیرین علم هولی باشد و به دخترهای روستایش نشان دهد که چگونه تواناییهایشان را ارتقاء دهند؟
موقع بازگشت به بند ۳۵۰ سایر هم بندی ها در مورد آن شب چه گفتند؟
در آخرین هفتههای قبل از اعدام فرهاد وکیلی به اصطلاح "وکیل بند" بند ۳۵۰ زندان اوین شده بود. آنهایی که زندانی سیاسی بوده اند میدانند که پذیرفتن این مسولیت و ایجاد تفاهم، موازنه و همبستگی بین انسانها با عقاید مختلف چقدر دشوار است. فرهاد وکیلی اما به نحو شایستهای از عهده این مسولیت برآمده بود.همه به نیکی از این سه نفر یاد می کردند