ای نسل
طوفان عدم به چار فصل افتاده ست
گویی شرری به جان نسل افتاده ست
دی زاسب نیفتاد و گذشت از آتش
آن نسل که امروز ز اصل افتاده ست
□
ای نسل، ارادهء جهانگیرت کو؟
وآن سینهء سوزان و دلِ شیرت کو؟
مشتی که برآهیخته بودی از جان
تا درشکند دهان تقدیرت کو؟
□
ای شیر که روباه به دام افکندت
افیونِ خدا و دین به جام افکندت
از اسب شرف به خاک کین افتادی
خود یا دگری؟ بگو کدام افکندت؟
□
ای نسل که راهت همه پرخون بینم
رنج تو ز حدّ و حصر بیرون بینم
ای آنکه شکست مردِ راهِ تو نبود
اینگونه شکستن تو را چون بینم؟
□
ای نسل که نالان و پریش افتادی
چون شد که چنین به بندِ ریش افتادی؟
خود میگویی: طناب غیر آزردت !
من میگویم: به دامِ خویش افتادی !
□
ای نسل اعاده چون کنی حرمت خویش
با راه دراز و بار پر محنت خویش؟
هان تا به دکان رهزنان پا ننهی
زینگونه که خود، شکستهای قیمت خویش !
□
ای نسل که آبرو به خون پروردی
شور از غم و عشق در جنون پروردی
تسلیم به جهل را نگفتی آخر
در ساحتِ ناکجات چون پروردی؟
□
ای نسل که پاره پارهای چون جگرت
جان آن دگرت خورد و روان آن دگرت
سهراب تویی و نوشدارویی نیست
پهلوی ترا دریده تیغِ پدرت !
□
ای نسل که ابرت هوسِ دریا داشت
همواره «من» تو جان و دل با ما داشت
دردا که به پاس نور در جنگ ظلام
دشمن به میان سنگرت مأوا داشت
□
ای نسل چه شد که نامرادی بُردت
آزار زمانه بیدریغ آزردت؟
اسماعیلی شدی که ابراهیمت
قربانی کرد و گرگ یوسف خوردت !
□
ای نسل که زینگونه غریب ا فتادی
کودک وشی از اوج به شیب افتادی
دروازه به شبروان گشودی، درداک
دانستی و در دامِ فریب افتادی
□
ای نسل مرا با تو زبان گله نیست
بینقص کسی بود که در قافله نیست
ما مرحلهایم و درمراحل محصور
تاریخ مراحل است، یک مرحله نیست !
□
ای نسل رهی که در بلاطی کردی
در خاره و خون، بریده پا طی کردی
ره گر به امید ناکجا طی کردی
اندوه مبر که « خود چرا طی کردی ؟»
□
ای نسل که ساده لوح و مسکین بودی
سرباز پیاده ء رهِ دین بودی،
بیوقفه به تیشهء ملامت مشکن
خود را که نهالِ نسلِ پیشین بودی !
□
ای نسل که آرمان، صلیب تو شده ست
وان لوحِ صفا، نقشِ فریبِ توشده ست
فرزند تو آشنای تیمار تو نیست
سوداگر حزن تو طبیب تو شده ست !
□
ای نسل که جان چراغدانت بوده ست
رؤیای تو شهرِ بینشانت بوده ست
شب راه تو بوه است و یکرنگی چاه
شبرو به میان کاروانت بوده ست !
□
ای نسل، زقصههای دی کمتر گوی
ورمی گویی، نه پیشِ ناباور گوی
راه دگری به آهِ دیگر میزن
راز ره رفته با دلی دیگر گوی !
م. سحر
طوفان عدم به چار فصل افتاده ست
گویی شرری به جان نسل افتاده ست
دی زاسب نیفتاد و گذشت از آتش
آن نسل که امروز ز اصل افتاده ست
□
ای نسل، ارادهء جهانگیرت کو؟
وآن سینهء سوزان و دلِ شیرت کو؟
مشتی که برآهیخته بودی از جان
تا درشکند دهان تقدیرت کو؟
□
ای شیر که روباه به دام افکندت
افیونِ خدا و دین به جام افکندت
از اسب شرف به خاک کین افتادی
خود یا دگری؟ بگو کدام افکندت؟
□
ای نسل که راهت همه پرخون بینم
رنج تو ز حدّ و حصر بیرون بینم
ای آنکه شکست مردِ راهِ تو نبود
اینگونه شکستن تو را چون بینم؟
□
ای نسل که نالان و پریش افتادی
چون شد که چنین به بندِ ریش افتادی؟
خود میگویی: طناب غیر آزردت !
من میگویم: به دامِ خویش افتادی !
□
ای نسل اعاده چون کنی حرمت خویش
با راه دراز و بار پر محنت خویش؟
هان تا به دکان رهزنان پا ننهی
زینگونه که خود، شکستهای قیمت خویش !
□
ای نسل که آبرو به خون پروردی
شور از غم و عشق در جنون پروردی
تسلیم به جهل را نگفتی آخر
در ساحتِ ناکجات چون پروردی؟
□
ای نسل که پاره پارهای چون جگرت
جان آن دگرت خورد و روان آن دگرت
سهراب تویی و نوشدارویی نیست
پهلوی ترا دریده تیغِ پدرت !
□
ای نسل که ابرت هوسِ دریا داشت
همواره «من» تو جان و دل با ما داشت
دردا که به پاس نور در جنگ ظلام
دشمن به میان سنگرت مأوا داشت
□
ای نسل چه شد که نامرادی بُردت
آزار زمانه بیدریغ آزردت؟
اسماعیلی شدی که ابراهیمت
قربانی کرد و گرگ یوسف خوردت !
□
ای نسل که زینگونه غریب ا فتادی
کودک وشی از اوج به شیب افتادی
دروازه به شبروان گشودی، درداک
دانستی و در دامِ فریب افتادی
□
ای نسل مرا با تو زبان گله نیست
بینقص کسی بود که در قافله نیست
ما مرحلهایم و درمراحل محصور
تاریخ مراحل است، یک مرحله نیست !
□
ای نسل رهی که در بلاطی کردی
در خاره و خون، بریده پا طی کردی
ره گر به امید ناکجا طی کردی
اندوه مبر که « خود چرا طی کردی ؟»
□
ای نسل که ساده لوح و مسکین بودی
سرباز پیاده ء رهِ دین بودی،
بیوقفه به تیشهء ملامت مشکن
خود را که نهالِ نسلِ پیشین بودی !
□
ای نسل که آرمان، صلیب تو شده ست
وان لوحِ صفا، نقشِ فریبِ توشده ست
فرزند تو آشنای تیمار تو نیست
سوداگر حزن تو طبیب تو شده ست !
□
ای نسل که جان چراغدانت بوده ست
رؤیای تو شهرِ بینشانت بوده ست
شب راه تو بوه است و یکرنگی چاه
شبرو به میان کاروانت بوده ست !
□
ای نسل، زقصههای دی کمتر گوی
ورمی گویی، نه پیشِ ناباور گوی
راه دگری به آهِ دیگر میزن
راز ره رفته با دلی دیگر گوی !
م. سحر