۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

ای شیر که روباه به دام افکندت - م.سحر

ای نسل   
طوفان عدم به چار فصل افتاده ست
گویی شرری به جان نسل افتاده ست
دی زاسب نیفتاد و گذشت از آتش
آن نسل که امروز ز اصل افتاده ست

ای نسل، ارادهء جهانگیرت کو؟
وآن سینهء سوزان و دلِ شیرت کو؟
مشتی که برآهیخته بودی از جان
تا درشکند دهان تقدیرت کو؟

ای شیر که روباه به دام افکندت
افیونِ خدا و دین به جام افکندت
از اسب شرف به خاک کین افتادی
خود یا دگری؟ بگو کدام افکندت؟

ای نسل که راهت همه پرخون بینم
رنج تو ز حدّ و حصر بیرون بینم
ای آنکه شکست مردِ راهِ تو نبود
اینگونه شکستن تو را چون بینم؟

ای نسل که نالان و پریش افتادی
چون شد که چنین به بندِ ریش افتادی؟
خود می‌گویی: طناب غیر آزردت !
من می‌گویم: به دامِ خویش افتادی !

ای نسل اعاده چون کنی حرمت خویش
با راه دراز و بار پر محنت خویش؟
هان تا به دکان رهزنان پا ننهی
زینگونه که خود، شکسته‌ای قیمت خویش !

ای نسل که آبرو به خون پروردی
شور از غم و عشق در جنون پروردی
تسلیم به جهل را نگفتی آخر
در ساحتِ ناکجات چون پروردی؟

ای نسل که پاره پاره‌ای چون جگرت
جان آن دگرت خورد و روان آن دگرت
سهراب تویی و نوشدارویی نیست
پهلوی ترا دریده تیغِ پدرت !

ای نسل که ابرت هوسِ دریا داشت
همواره «من» تو جان و دل با ما داشت
دردا که به پاس نور در جنگ ظلام
دشمن به میان سنگرت مأوا داشت

ای نسل چه شد که نامرادی بُردت
آزار زمانه بی‌دریغ آزردت؟
اسماعیلی شدی که ابراهیمت
قربانی کرد و گرگ یوسف خوردت !

ای نسل که زینگونه غریب ا فتادی
کودک وشی از اوج به شیب افتادی
دروازه به شبروان گشودی، درداک
دانستی و در دامِ  فریب افتادی

ای نسل مرا با تو زبان گله نیست
بی‌نقص کسی بود که در قافله نیست
ما مرحله‌ایم و درمراحل محصور
تاریخ مراحل است، یک مرحله نیست !

ای نسل رهی که در بلاطی کردی
در خاره و خون، بریده پا طی کردی
ره گر به امید ناکجا طی کردی
اندوه مبر  که  « خود چرا طی کردی ؟»

ای نسل که ساده لوح و مسکین بودی
سرباز پیاده ء رهِ دین بودی،
بی‌وقفه به تیشهء ملامت مشکن
خود را که نهالِ  نسلِ پیشین بودی !

ای نسل که آرمان، صلیب تو شده ست
وان لوحِ صفا، نقشِ فریبِ توشده ست
فرزند تو آشنای تیمار تو نیست
سوداگر حزن تو طبیب تو شده ست !

ای نسل که جان چراغدانت بوده ست
رؤیای تو شهرِ بی‌نشانت بوده ست
شب راه تو بوه است و یکرنگی چاه
شبرو به میان کاروانت بوده ست !

ای نسل، زقصه‌های دی کمتر گوی
ورمی گویی، نه پیشِ ناباور گوی
راه دگری به آهِ دیگر می‌زن
راز ره رفته با دلی دیگر گوی !


م. سحر