در 19 ارديبهشت 1392
سه سال پیش در چنین روزی،روابط عمومی دادسرای تهران اعلام کرد که فرزاد کمانگر معلم کامیارانی به همراه دو هم پرونده ای خود فرهاد وکیلی و علی حیدریان و دو زندانی سیاسی دیگر به نامهای شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان اعدام شد. در آخرین پیغامی که فرزاد به طور مخفیانه به بیرون از زندان فرستاد، نوشته بود:
«مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود، اما» الف «و» بای «امید و برابری را تدریس نکرد؟در آخرین نامه فرزاد میخوانیم :ﻣﮕﺮ ﻣﯽ ﺗﻮان ﺑﺎر ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﻣﻌﻠﻢﺑﻮدن و ﺑﺬر ﺁﮔﺎهﯽ ﭘﺎﺷﻴﺪن را ﺑﺮ دوش داﺷﺖ و دمﺑﺮﻧﻴﺎورد؟.سه سال پیش در چنین روزی،روابط عمومی دادسرای تهران اعلام کرد که فرزاد کمانگر معلم کامیارانی به همراه دو هم پرونده ای خود فرهاد وکیلی و علی حیدریان و دو زندانی سیاسی دیگر به نامهای شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان اعدام شد. در آخرین پیغامی که فرزاد به طور مخفیانه به بیرون از زندان فرستاد، نوشته بود:
ﻣﮕﺮ ﻣﯽ ﺗﻮان ﺑﻐﺾﻓﺮوﺧﻮردﻩداﻧﺶ ﺁﻣﻮزان و ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﻧﺤﻴﻒ ﺁﻧﺎن رادﻳﺪ و دمﻧﺰد؟
ﻣﮕﺮ ﻣﯽ ﺗﻮان در ﻗﺤﻂ ﺳﺎل ﻋﺪل و داد ﻣﻌﻠﻢﺑﻮد، اﻣﺎ “اﻟﻒ” و “ﺑﺎﯼ” اﻣﻴﺪ و ﺑﺮاﺑﺮﯼ را ﺗﺪرﻳﺲ ﻧﮑﺮد،ﺣﺘﯽ اﮔﺮ راﻩ ﺧﺘﻢﺑﻪ اوﻳﻦ و ﻣﺮگ ﺷﻮد؟
ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢﺗﺼﻮر ﮐﻨﻢدر ﺳﺮزﻣﻴﻦ” ﺻﻤﺪ”،” ﺧﺎﻧﻌﻠﯽ” و “ﻋﺰﺗﯽ” ﻣﻌﻠﻢﺑﺎﺷﻴﻢ و هﻤﺮاﻩارس ﺟﺎوداﻧﻪ ﻧﮕﺮدﻳﻢ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢﺗﺠﺴﻢﮐﻨﻢﮐﻪ ﻧﻈﺎرﻩﮔﺮ رﻧﺞ و ﻓﻘﺮ ﻣﺮدﻣﺎن اﻳﻦ ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺑﺎﺷﻴﻢ و دل ﺑﻪ رود و درﻳﺎ ﻧﺴﭙﺎرﻳﻢ و ﻃﻐﻴﺎن ﻧﮑﻨﻴﻢ؟
فرزاد کمانگر که امسال سومین سالگرد شهادت او و چهار یار انقلابیاش را گرامی میداریم، معلمی بود شریف که با رنج و حرمان مردم خود زیست و غم بیشمار زحمتکشان سرزمین خود را داشت.
او معلم بود وبخشی از پربارترین سالهای زندگی وی که به شخصیت انقلابی و مردمی وی شکل داد، یادگار این دوران است. سالیان تدریس در کامیاران، او را با دنیای زیبا و معصومانه کودکان کرد پیوند داده بود. صمیمتی که در کلام و نوشتههای او موج میزد طنین آن روزگاران و آن خندهها و شیطنتهای شیرین و بیریای کودکان را داشت.
او مثل هر انقلابی دیگری هیچگاه صفا، صمیمیت و یکرنگی دوران کودکی را از دست نداد. نامههای او که در شرایط سخت زندان نوشته شده است همین عطر و طعم را دارد و شاید از همین رو است که در همان لحظات نخست، بر جان مخاطب مینشیند. فرزاد در تنهایی سلول خود آن لحظات زیبا را چنین یه یاد میآورد: «… سه روز تعطیلی و دوری از مدرسه و اشتیاق دیدار دوبارهی بچهها بر سرعت گامهایم میافزود. رابطهی من و دانش آموزانم تنها رابطهی معلم و شاگردی نبود. برای من آنها اعضای خانوادهام بودند. انگار سالها با هم زندگی کرده بودیم. هر روز با کلاس اولیها روبوسی میکردم. برای صبحانه بوی روغن محلی و آش و نان تازهای که بچهها با خودشان میآوردند تا مهمانشان شوم در مدرسه میپیچید. از ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر در مدرسه بودم…» (پاییز در چشمان میدیا، اردیبهشت ۸۹ زندان اوین، انتشار درهرانا)
او که نابرابریها، تبعیضها و محرومیت مردم را از نزدیک میدید نمیتوانست نسبت به سرنوشت آنها بیتفاوت بماند. به سفره خالی مردم خود میاندیشید به رنج و حرمان کولبرانی که از صبح تا شام از کوهها بالا میکشیدند و درسنین پایین کمرشان در زیر بار رنج و کار دوتا شده بود و به شکلی هدفی تفریحی برای شلیک مزدوران حکومت درآمده بودند… به دستهای خالی پدرانی که شرمندگی را زندگی میکردند، به کودکان و به ویژه دختران سرشار از خیالی که طعم مدرسه را نمیچشیدند به استعدادهایی که هرگز فرصت شکوفایی را نمییافتند… او به همه اینها میاندیشید.
فرزادزاده جغرافیایی بود که ستم سیاسی و اقتصادی با ستم فرهنگی که هویت و زبان مردمانش را هیچ میانگاشت، یکی شده بود و مردم آن چون برخی دیگر از مناطق سرزمینمان از حق آموزش و تحصیل به زبان مادری نیز محروم بودند… فرزاد ضرورت تغییر را حس میکرد و آماده بود تا با تمام وجود در این راه قدم بردارد.
فرزاد به ماهیت بیعدالتی سیستمی که کودکان وفرزندان این آب و خاک را در همه جای این پهنه گسترده، محروم و وغیربهرهمند ساخته بود، آگاه بود از این رو درکی درست از مبارزات مردم در سراسر این خطه داشت. چرا که او همه جا و در هر حرکتی با حکومتی روبه رو میشد چه درکار جمعی و وقتی در انجمن صنفی معلمان فعال بود و چه در تدریس و چه در هر حوزهای که میتوانست پنجرهای به آزادی بگشاید.
پاسخ حکومت به فعالیتهای او قابل پیش بینی بود: شکنجه و زندان. اتهاماتی که حکومت عنوان میکرد برای وی اهمیتی نداشت تنها احساس مسئولیت در برابر مردم بود که او را روز به روز مقاومتر میکرد. فرزاد در مرداد سال ۸۵ ودر تهران دستگیر شد. مدتها در زندانهای انفرادی تهران و کرمانشاه وسنندج زیر شکنجه بود و حکم اعدامی که گرفت، چون دیگر محاکمات جمهوری اسلامی، ماحصل یک فرایند ناعادلانه و ضدبشری بود. دادگاهی که وی در آن فرصت دفاع نداشت و حکمی که بدون تکیه بر مدارک کافی و از پیش صادر شده بود و وکیل وی تا به آخر مستندات آن را به چالش کشید.
فرزاد در زندان نیز از عافیت طلبی دوری کرد و همچنان مقاوم ماند. وی بر این حقیقت آگاهی داشت که در چارچوب مناسبات جمهوری اسلامی نه تنها کردها که هیچکدام ازخلقهای ایران قادر به دستیابی به اولیهترین حقوق خود نیست. از این رو فرزاد، آزادی را در چشم اندازی ورای حکومت جمهوری اسلامی میدید. او در نامهای از زندان مینویسد:
«… در شرایط توسعه یافتگی و وجود مناسبات اجتماعی عادلانه و مساوات گرایانه، همزیستی اقوام و نژادهای گوناگون نه تنها مسأله آفرین نیست بلکه میتواند به غنای فرهنگی آنجامعه از سویی و بالا بردن ظرفیت تحمل و کاهش تعصبات فرهنگی و کوته نگری افراد آن از سوی دیگر کمک کند. امروزه به ویژه که در عصر جهانی شدن سایهی یکنواختی کسالت آور فرهنگی، تهدیدی برای بسیاری از جوامع است، وجود این تکثر و تنوع فرهنگی موهبتی است که باید به خوبی آن را پاس داشت. در عین حال در شرایطی که مدیریت جامعه توجه کافی به نیازها و حقوق مشروع این اقلیتها نداشته باشد، خواه ناخواه باید منتظر پیامدهای پردامنه چنین امری بود.» (ما هم مردمانیم، ۲۱ فروردین ۸۹، هرانا)
وی در نامههای انگیزانندهای که از زندان میفرستاد با شجاعت و تیزبینی بر نقاطی حیاتی انگشت میگذاشت. وی خطاب به معلمان دربند مینویسد:
«… شما را به خوبی میشناسم، همکاران صمد و خان علی هستید. مرا هم که به یاد دارید. منم، بندی بند اوین. منم دانش آموز آرامِ پشت میز و نیمکتهای شکستهی روستاهای دورافتادهی کردستان که عاشق دیدن دریاست. منم به مانند خودتان راوی قصههای صمد اما در دل کوه شاهو/ منم عاشق نقش ماهی سیاه کوچولو شدن/ منم، همان رفیق اعدامیتان»
او که پیشتر خود راه دریا را از ماهیهای سیاه کوچک دیگری آموخته بود با یادآوری معلمان انقلابی و پیشرو چون صمد بهرنگی مینویسد: «مگر میتوان معلم بود و راه دریا را به ماهیان کوچولوی این سرزمین نشان نداد؟ حالا چه فرقی میکند از ارس باشد یا کارون، سیروان باشد یا رود سرباز، چه فرقی میکند وقتی مقصد دریاست و یکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد.
مگر میتوان بار سنگین مسئولیت معلم بودن و بذر آگاهی پاشیدن را بر دوش داشت و دم برنیاورد؟ مگر میتوان بغض فروخورده دانش آموزان و چهرهی نحیف آنان را دید و دم نزد؟ مگر میتوان در قحط سال عدل و داد معلم بود، اما» الف «و» بای «امید و برابری را تدریس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوین و مرگ شود؟…» (قوی باش رفیق، نامه فرزاد کمانگر به معلمان دربند- اردیبهشت ۸۹)
وی با استقبال از سرنوشتی که خود رقم زده است، تاکید میکند:
نمی توانم تصور کنم در سرزمین «صمد»، «خانعلی» و «عزتی» معلم باشیم و همراه ارس جاودانه نگردیم. نمیتوانم تجسم کنم که نظاره گر رنج و فقر مردمان این سرزمین باشیم و دل به رود و دریا نسپاریم و طغیان نکنیم؟ (همانجا)
یا در جایی که روحیه اعتراض را در در میان خیابانهای تهران تشویق میکند و به خانواده جان باختگان صبوری میدهد:
«… روزها دیگر تنها در کوچه پس کوچههای شهرمان پرسه نمیزنم. دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری میتپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار این شهر نثار کنم.
این روزها فقط تنهایی ابراهیم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگینی نمیکند، دیگر برادران و خواهرانم تنها در زندانهای سنندج و مهاباد و کرمانشاه نیستند، دهها خواهر و برادر دربند دارم که با شنیدن فریادشان اشکم سرازیر میشود و با دیدن قیافههای رنجورشان و لباسهای پارهشان بغض گلویم را میگیرد و بر خودم میبالم برای داشتن چنین خواهران و برادرانی.»
و با شورو شوق ادامه میدهد:
«… دیگر این شهر برایم آن شهر غریب و دلگیر با ساختمانهای بلند و پر از دود و دم نیست، این روزها این شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سالها «پپوله (پروانه) آزادی» در آسمان این شهر به پرواز درآمده و با مردم این شهر برای ترنمش هم آواز شده است. (دیگر تنها کفشهایم مرا به این خاک پیوند نمیدهد -زندان اوین – چهاردهم آذرماه ۱۳۸۸)
ماهی کوچک داستان ما سرانجام همراه با رفقای انقلابی خود، فرهاد وکیلی و علی حیدریان و دو زندانی سیاسی دیگر به نامهای شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان برعهد خود با مردم وآرمانهایش وفا کرد، راه دریا را به ماهیان کوچک نشان داد و در مسیر رسیدن به دریا جاودانه شد.
گرامی باد یاد و خاطر آن عزیزان
هرانا:19ارديبهشت