۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

آنکه حقوق بشر را با خون خود نوشت


جوابیه خانواده کیانوش آسا به نامه دلجویی رییس دانشگاه علم و صنعت به مناسبت آغاز سال نو

به نام حق و راستی

جناب آقای دکتر محمد سعید جبل عاملی ریاست محترم دانشگاه علم و صنعت ایران

با سلام و درود، ما نیز فرا رسیدن نوروز باستانی و آغاز سال 1389 را به جنابعالی،اساتید،دانشجویان و مدیران آن دانشگاه تبریک می گوییم.

در پیشواز نوروز و دیدار با بهار بر پهنای سفره هفت سین امسالمان ، بر مزار کیانوش،سین آخر سکوت بود. سکوتی به وسعت اشکهای ناباورانه مادر و قلب شکسته خواهر و پیکر خمیده برادر، درکنار جای خالی کیانوش. و گریستیم ازاین بی رحمی و مصیبتی که بریار مهربان خانواده و دوستان و یکی از فرزندان شایسته ایران زمین و تلاشگران راه علم و عرفان و هنر گذشت.

نامه شما و هدایای همراه آن به دستمان رسید. اما این همدردیتان آنهم پس از سکوت سرد و معنا داری که در طول ماههای هجران کیانوش عزیز که به غایت بر ما سخت گذشت ، هفت سین غمبار ما راحزن انگیز تر کرد. با این حال به رسم ادب برخود لازم می دانیم از شما سپاسگزاری نماییم.

قرآن و کتابهای معنوی را که فرستاده بودید عزیز می داریم چرا که پیام اصلی آنها در پندار، گفتار و کردار نيک کیانوش بوده و از آنجا که تنها التزام نمادین به این کتابها کافی نمی باشد شما را نیز به دقت و تأمل در عمق محتوایشان دعوت می کنیم که بیزاری جستن از ظلم، حمایت از مظلومان و پیشه گرفتن راه آزادی، آزادگی و عدالت از جمله رهنمودهای مهم آنهاست. اماچون دلیل ارسال سکه از سوی شما را نفهمیدیم آنرابرایتان پس فرستادیم. ولی نکاتی مهم نیز وجود دارد که برخی از آنها را بازگو می کنیم.

جناب آقای جبل عاملی ، در دانشگاهی که شما ریاست آنرا بر عهده داشته و دارید تعدادی از دانشجویان به دلیل انجام مراسم بزرگداشت برای کیانوش، به عنوان همکلاسی و دوست خود و از همه مهمتر فرزند این ملت که بیگناه به خون غلطید، مورد تهدید یا بازخواست قرار گرفته،بازداشت شده و یا ادامه تحصیل آنان با تعلیق و محرومیت مواجه شده است. لذا از شما مصرانه درخواست می نماییم از تمامی امکانات واختیارات خود ودانشگاه برای برداشتن این محدودیت ها و شکستن احکام سنگین انظباطی که همانا رضایت خداوند، شادی روح کیانوش و تسلی خاطر خانواده آسا را به دنبال دارد از هیچ کوششی دریغ نورزید و برخوردهای سخت، غیر اصولی و غیرمدبرانه ای که بعد از خرداد ماه تا کنون ، علیه آن دانشگاهیان صورت گرفته را ، اصلاح وجبران نمایید.

آقای جبل عاملی آیا بهتر نبود در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان کارشناسی ارشد ،که اگر آن جنايت رخ نمي داد کیانوش هم حاضر می بود، از او به عنوان دانشجوی آن دانشگاه یاد نموده و همچنانکه درنامه اشاره داشتيد در راه تحصیل علم ، تا آخرین لحظۀ حیات کوشا بود به احترام صندلی خالیش یک دقیقه سکوت می کردید؟! آیا صحيح بود که، مانع شُدید تندیس کیانوش در کنارتندیسهای دیگر دانشجویان همدوره ای خود قرار گیرد؟ غافل از اینکه تندیس او در روح و جان دانشگاهیان و هموطنانش به یادگار می ماند. آیا تلاشهای انجام شده از سوی برخی مدیران آن دانشگاه در جهت حذف نام کیانوش در اکثر امور مربوطه ، عمل پسندیده ای بوده ؟و این اعمال و رفتارها تا کنون نتایجی داشته است؟. به یقین رفتارهای همه ما در هر شرایط و جایگاهی،یک پاسخگویی جدی نه صرفاً در برابر افراد، بلکه در برابر خداوندو وجدانهای بیدار جامعه به دنبال خواهد داشت.

در پایان ما خانواده کيانوش، تقدیر و تشکر قلبی خود را از یکایک اساتیدی که در طول شش سال دوران دانشجویی،که نقش ارزنده ای در رشد و بالندگی علمی، فکری و اجتماعی او بر عهده داشتند ابراز می داريم و دلجوئیها و همدردیهای آن بزرگواران و دوستان دانشگاهي را بر دیدگان خود قرار داده، دستان پر مهر آنان را به گرمی می فشاريم و مدیران دانشگاه علم و صنعت را به برخورد درست، منطقی و عاقلانه توأم با دوراندیشی و بیان واقعیت فرا مي خوانيم. خداوند به همه ما توفیق گام نهادن و کوشیدن در راه حقیقت وپاکی عطا کند تا در گذر زمان نام نيک و ارزشمندي از ما بر جاي بماند.

ره می سپریم همره امید

آگاه ز رنج و آشنا با درد

یک مرد اگر به خاک می افتد

بر می خیزد به جای او صد مرد

این است که کاروان نمی ماند

رونوشت:

مدیران و مسئولان دانشگاه علم وصنعت ایران جهت اطلاع

اساتید ودانشجویان دانشگاه علم وصنعت ایران جهت اطلاع

شورای صنفی دانشگاه علم و صنعت ایران جهت اطلاع

وزیر علوم،تحقیقات وفناوری جهت اطلاع

دفتر تحکیم وحدت جهت اطلاع

سازمان ادوار تحکيم وحدت جهت اطلاع

با احترام- خانواده آسا

فروردین 1389

دختر كوچولوی بابا دیگر نمی خندد

غم نامه ی پدر یكی از قربانیان تجاوز. این نامه دیگر مقدمه نمی خواهد، با تشكر از این پدر بزرگوار و آرزوی سلامت و بهبودی برای فرزند دلبندشان.
" بهاره جان دخترم، زجرنامه ی تو را كه خواندم تا چند ساعت گریستم و به زمین و زمان دشنام دادم. می گویم به زمین و زمان برای اینكه نمی دانم بر چه كسی باید فریاد بزنم و داد تو را و دخترم را از چه كسی بخواهم. وقتی كه قاضی شهر خودش سردسته دزدهاست كی به شكایت من گوش می كند؟‌ نمی دانی چه حالی دارم دخترم، احساس خواری و زبونی می كنم كه می بینم دخترم را اینگونه به خاك و خون كشیده اند و از دست من هیچ كاری ساخته نیست. باید فقط بنشینم و نگاه كنم، نگاه كنم كه جلوی چشمم پر پر می شود، هر روز لاغرتر و رنگپریده تر، شوق زندگی مدتهاست كه از چشمهای شیرینش پر كشیده. همان طور كه تو گفتی كه به پدرت نگاه نمی كنی او هم دیگر به من نگاه نمی كند، انگار از پدرش هم دیگر مثل باقی مردها متنفر شده. چه كار كنم، نمی دانم. دستم از همه جا كوتاه است...

دو هفته خبری از او نداشتیم. روزی كه رفته بود مراسم ندا برنگشت. همه جا را دنبالش رفتیم. ده دفعه به اوین سر زدم، می گفتند نیست، می گفتند حتماً‌ از خانه فرار كرده. می گفتم فرار برای چه؟‌ توی دل می گفتم مگر مثل خواهر ها و دختر های شماست كه از ترس همچین برادر ها و پدر هایی خیابان را به خانه ترجیح دهد. بعد از دو هفته زنگ زدند كه بیایید تحویلش بگیرید، باز رفتیم اوین، گفتند بروید بهداری زندان، حالش خوش نیست. خوشحال بودیم كه پیدایش كرده ایم، كه زنده است، اما وقتی كه نگاه خالی اش را روی تخت دیدم دلم ریخت. گریه نكرد، حرف هم نزد، بود، اما انگار نبود. تكان نمی خورد، گذاشتیمش روی ویلچر و بردیم تا دم ماشین. توی ماشین هم ساكت بود، از نگاه من طفره می رفت. من و مادرش هم ساكت بودیم، ما هم به هم نگاه نمی كردیم. نمی خواستیم حقیقت داشته باشد، نمی خواستیم باور كنیم ...

بهاره جان، كاش اینجا بودی و عكس قدیمهایش را نشانت می دادم، می دیدی كه چه دختر شادی بود، همیشه می خندید. گل من بود، بهار من بود. شادی دل بابا بود. ما همین یك بچه را داشتیم. همه وقتی فهمیدند گم شده نگرانش شدند. وقتی برگشت همه فامیل می خواستند بیایند دیدنش، ماندیم چه بگوییم. دخترم تو خودت می دانی، خودت هم كشیده ای. دختر من هم مثل تو معلم بود. به بچه های كنكوری درس خصوصی می داد. بیست سالش هنوز تمام نشده بود. با اینكه خودش هنوز دانشجو بود ولی كار هم می كرد. دختر من كه دانشجوی رشته فیزیك بود، دختر من كه افتخار همه فامیل بود، حالا حتی اختیار ادرار خودش را هم ندارد. ده جور مرض عفونی گرفته. ما مثل شما از ایران خارج نشدیم، شاید ما هم باید بگذاریم و برویم، ولی كاش بودی و می دیدی. می دیدی كه چه بوده و چه شده. شاید با تو حرف می زد. با مادرش هم حرف نمی زند. اصلاً از اتاق بیرون نمی آید. مدام توی رخت خواب نشسته و زل زده به یك نقطه نا معلوم. من از جلوی در اتاقش هم رد نمی شوم كه در آن وضع نبینمش. طاقت ندارم كه ببینم، جگرگوشه ام به این روز افتاده. برایش هزار تا آرزو داشتم. تازه اول جوانیش بود و موقع شكوفه كردن و گل دادنش...

چند دفعه رفتم آگاهی، باز هم رفتم دم زندان، هر بار جواب سر بالا به آدم می دادند. گفتند از كی می خواهی شكایت كنی؟‌ همان حرفها كه به شما زدند را به دختر من هم گفتند. هزار وصله ناجور به دختر مظلومم چسباندند. گفتند فرار كرده بوده رفته بوده توی خیابان، تازه شانس آورده كه منكرات گرفته و نجاتش داده. گفتند برو توی خیابان بگرد ببین كار كی بوده. گفتم آخه مرد حسابی، اگر خواهر خودت هم بود همین را می گفتی؟‌ برگشت و زد توی گوشم. من پیرمرد ۵۸ ساله، آن جوان سی و چند ساله برگشت زد توی گوشم. ادب و احترام مال قدیمها بود. شروع كرد به فحاشی و بد و بیراه. گفت دو تا سرباز بیایند ببرندم بیرون. گفتم آخر این كار شماست كه به داد مردم برسید، كار شماست كه نگذارید حقی از كسی ضایع شود. گفت اگر دیگر حرف بزنی می گیرم خودت را هم زندان می كنم، كه یك بلایی هم سر خودت بیاورند. برو تا نگفته ام بروند زنت را هم بگیرند، می خواستی دخترت را جمع كنی كه اینطوری نشود، می خواستی نگذاری برود توی خیابان. اینقدر گفت و تهدید كرد كه با چشم اشك آلود برگشتم. از خودم بدم آمد، گفتم به من هم می گویند مرد؟‌ من باید از خانواده ام دفاع می كردم، باید كسی را كه دست روی دخترم بلند كرد و او را به این روز انداخت، من هم دست روی او بلند می كردم و خونش را زمین می ریختم، كه دیگر توان همچین كثافتكاری هایی را با بچه های مردم نداشته باشد. اما كو؟‌ كجا بروم؟‌ به كی بگویم؟ فكرش را هم كه می كنم كه آن فرد، فرد كه نه آن جانور الان آزاد است و دارد راست راست می گردد یا دارد سر یكی دیگر از بچه های مملكت همین بلا را می آورد از خشم دیوانه می شوم. نمی دانم كسی هم آن بالا هست كه بشنود و به داد ما برسد؟

دیگر كار نمی توانم بكنم، برای كی؟‌برای چی؟‌ همه امید و آرزو هایم همین دخترم بود. رفتم خودم را جلو جلو بازنشسته كردم. اما خانه هم نمی توانم بمانم، از یك طرف دخترم روی زمین افتاده، از یك طرف صدای هق هق مادرش را كه از آشپزخانه می شنوم دیوانه ام می كند. سرم را می اندازم پایین و می روم پارك نزدیك خانه مان روی نیمكت می نشینم. به بچه هایی كه بازی می كنند نگاه می كنم و داغم تازه می شود. به دختر خودم فكر می كنم كه دیگر بازی نمی كند. یادم می آید به وقتی كه كوچك بود و می آمد روی پاهای بابا می نشست و می خندید... اما دختر كوچولوی بابا دیگر نمی خندد، دختر كوچولوی بابا دیگر هرگز نخواهد خندید...می نشینم روی نیمكت و خیره می شوم..."


یك پدر داغدار

از وبلاگ شخصی بهاره مقامی